Info@salehoun.org

داستان این هفته:

 میاد روزای خوب...(قسمت اول)

 نویسنده: خانم سعدآبادی

 میاد روزای خوب...

تو محله ای که بودیم فقط من و دوتا ی دیگه رفتیم دبیرستان.
بقیه سیکل رو که گرفتن خونواده هاشون اجازه ندادن گفتن دیگه بسه، بیش از این جایز نیس سر گوش دختر بجنبه.
باید یه خیاطی و آشپزی یاد بگیره و بعد هم زود شوهرش داد!!


اما من علاقه داشتم درس بخونم، یادمه روز اولی که میخواستم برم دبیرستان داشتم مقنعه ام رو میزون میکردم که یهو مادرم گفت بیا یه چیزی بهت بگم:
نگاه به دستای من بکن من از روزی که بدنیا اومدم جبر و ستم کشیدم شما  رو با نداری بزرگ کردم ببین آدم دوست و دشمن زیاد داره اما تو این دوره زمونه همه گرگ شدند. بهت اطمینان دارم اما میخوام آسه بیای و بری که هیچ حرف و حدیثی توش نباشه که اگه حرفی دراومد اول تو رومی کشم وبعد هم خودمو، من هاج و واج مونده بودم و تو تمام مسیری که به مدرسه می رفتم داشتم به بدرقه گرم مادر فکر میکردم!


پس عزمم راسخ تر شد که باعث افتخار پدر و مادرم باشه نه مایه شرمساری.


خوب درس میخوندم و نوبت کنکور رسید میدونستم که پول دانشگاه آزاد و شبانه و پیام نور رو نداریم پس از همون اول بار، قیدشون رو زدم. راسیاتش واسم افت داشت اینجاها درس بخونم فقط روزانه باید میاوردم.


چند بار بچه ها گفتن بیایم با هم بخونیم. اما من هربار از زیرش در می رفتم. یه بار که به اصرار دوستم خونه شون رفتم انگار وارد قصر شده بودم. میز و مبل های آنچنانی پرده های حریر. کلا باکلاسی از خونشون می بارید. تمام مدت استرس داشتم که یه بار نگه پس منم بیام خونتون. خونه گچ و خاکی ما کجا واین کجا،خونه ای که هر بار زمستون میشه مادرم کلی آجر میذاره تو حیاط که از روش رد بشیم که گلی نشیم خونه ای که از سقفش گچ و خاک میریزه رو سرمون و نیازی به زلزله نداره. یه باد محکم هم بیاد ما رو با خودش می بره، اون منو به اتاق مجهز خودش می برد که همه چی فراهم بود و من پیش خودم می گفتم: داره عشق و حال میکنه اما بازم میناله ...


اما هیچ وقت از نداری ها نگفتم. از اینکه ممکنه هفته ها گوشت نداشته باشیم از اینکه گاهی دلم لک زده واسه یه فالوه بستنی که چند ساله مادر قولش رو داده پول تو دست و بالش بیاد ما رو میبره بازار یه فالوده مهمونمون میکنه..


پول تست وکلاس کنکور هم نداشتم فقط عضو کتابخونه شهر شدم وکتاب تست ها رو میزدم، روزا خونه خیلی شلوغ بود.
بچه داری وهزار جور دردسر، تازه ساعت دوازده شب که میشد یه آرامش نسبی برقرار بود .


خونه ما دوتا اتاق داشت و یه آشپزخونه یه اتاقمون که تابستون حکم جهنم داشت که انگار دم موتور خونه جهنم نشستی و زمستون هم حکم سیبری اونقدر سرد که نمیشد بند شد.
گاهی شبا می رفتم تو آشپزخونه درس می خوندم سماور رو شمعک بود من در حال خوندن درس و تست زدن.


گاهی هم که نور مهتابی آشپزخونه اذیت میکرد بقیه رو که خواب بودن، می رفتم تو همون سرد خونه شال و کلاه می کردم یه پتو دورم می گرفتم و با چراغ مطالعه درس می خوندم و نکته برداری.


جالبیش این بود که حتی باید موقع درس خوندن رادیو هم روشن باشه اینجور کمتر سرما رو حس می کردم. رادیو واسه خودش میخوند و منم کار خودم رو می کردم. هر چند گاهی شبا مادرم میومد و می گفت دختر کلیه هات رو هم روش میذاری ولشکن بیا بخواب.


اما من هدفم خوشحالی پدر ومادرم بود نشون دادن به بقیه که منم می تونم یعنی باید بتونم.

روزی که میخواستم کنکور بدم مادرم زودتر از همیشه بیدار شد و هرچی دعا بود برام خوند و راهی شدم. دم ورودی دانشگاه کلی پدر ومادر نشسته بودند من تک و تنها رفتم داخل ...


امروز جواب کنکور میاد و از صبح دل تو دلم نیس...

.

.

.

ادامه داستان هفته آینده...

 

 

 

دپارتمان توانمندسازی و توسعه صالحون

مرکز درمانی موسی بن جعفر-دندانپزشکی-آمبولانس-آزمایشگاه موزه علوم و فنون شهرستان آران و بیدگل مددکاری و حمایتی

دپارتمان توانمندسازی و توسعه-پژوهش

     
مرکز درمانی موزه خیریه و مددکاری ترویج مشاوره آموزش پژوهش