Info@salehoun.org

میاد روزای خوب... (قسمت دوم)

 نویسنده: خانم سعدآبادی

میاد روزای خوب...

اون روز که جواب کنکور میومد ما سیستم نداشتیم رفتم خونه همسایه و همینطور چشمم به مانیتور بود و منتظر بودم؛ تا اینکه اسمم و رتبه ام مشخص شد اینکه مجاز به انتخاب رشته و بعد هم رتبه سه رقمی شده بودم.

همه داشتن تبریک میگفتن و من نمیدونم چجوری از خونه شون زدم بیرون و زود به مادرم گفتم قبول شدم.

این اولین باری بود که از برق چشای مادرم سر از پا نمی شناختم و دوست داشتم بال در بیارم، مادرم چهل شب نذر کرده بود بره امامزاده چله نشینی که من روزانه قبول بشم.

 راستش تو طایفه ی ما هیچ کس هنوز دانشگاه نرفته بود و دخترا زود شوهر رفته بودند  هم رفته بودن سر کار.

بعد از یه ماه مشخص شد دانشگاه تهران روزانه قبول شدم. اول کلی شوق و ذوق داشتم اما بعد دلتنگی و تنهایی.

با مادرم و برادرم رفتیم تهران، شهر شلوغ که یه بند صدای بوقش رو خط اعصابم بود و ماشینایی که از چپ و راست با سرعت سرسام آوری میومدن و من محکم تر دست مادرم رو می فشردم.

بعد از ثبت نام و رفتن به خوابگاه، تازه همه ی غم های دنیا اومد سرم. وقتی مادرم رفت من روی یه تختی که اینقدر فنرهاش صدا می کرد آروم آروم گریه کردم.

منی که اینقدر به مادر وابسته بودم و حالا توی یه شهر غریب ...

شب اول تا صبح گریه کردم و اصن از زیر پتو بیرون نیومدم. صبح برای نماز صبح بیدار شدم که یکی دیگه از بچه های اتاق رو دیدم سلام کرد منم جواب سلام رو دادم و دیگه حرفی نزدم خداییش اوایل خیلی بد عنق بودم.

کم کم با بچه های اتاق چهار نفرمون آشنا شدم مریم از شیراز، نرگس از قم، ریحانه از تبریز.

روزای اول فقط یه بند خونه زنگ می زدم و اظهار دلتنگی حالا بماند که مادرمم یه بند گریه می کرد و این بیشتر باعث بی تابیم می شد.

روز اولی که رفتم دانشگاه یاد حرف مادرم افتادم اونم زمانی که می خواستم برم دبیرستان و باز همون حرف قبلی که «اگه خطایی کنی اول تو رو میکشم و بعد خودمو»

قدم هام رو محکم تر و مصمم تر بر می داشتم. دو هفته از دانشگاه گذشته بود و من با همه ی وجود منتظر تعطیلی بودم. برام به مثابه یه سال گذشته بود دلم حتی واسه زنگ در خونمون که گاهی میزد و گاهی نمیزد هم تنگ شده بود. یا حتی اون در چوبی که اینقدر صدا می کرد که اعصاب همه رو به هم می ریخت. دلتنگی شاخ و دم نداره ... دل که بگیره گرفته دیگه.

چهار شنبه ها ماهی میدادن. همیشه دوست داشتم با خانواده ام از این غذاها بخورم اما شرایط جور نمیشد همیشه غذا کم بود و کسی که کمتر می خورد مادرم بود به بهانه اینکه سیرم و من می دیدم که نون خالی میخوره تا سیر بشه.

 شام همیشه طرفای ساعت 5 به بعد میدادن اون روز رفتم تو سلف خوابگاه و یه ظرف گنده برداشتم و خیلی آروم به آشپز گفتم میشه یخورده بیشتر بریزین؛ظرف غذا رو بستم و زود آماده شدم برای رفتن به ترمینال،

 تو اتوبوس با اینکه گشنه بودم خودمو با کیک و آبمیوه که میدادن سیر کردم و به فیلم سینمایی که هزار بار تو این مسیر باید تکرار می شد نگاه می کردم.

طرفای ساعت 9 رسیدم خونه چه قدر ذوق کرده بودم اون شب یه شام شاهانه خوردیم و هرچند هرکی یه لقمه خورد اما تو اون لحظه بضاعت من در همین حد بود. اما خوشحال بودم که برق شادی رو تو چشم خانواده ام می دیدم ...

بعد از دو سه روز دوباره برگشتم دانشگاه، خوب درس می خوندم و سعی داشتم از درسا عقب نیفتم.

با بچه های اتاق که صحبت می کردم همه از نظر مالی دوسه گردن از من بالا تر بودن حتی از نوع پوشش و خورد و خوارکشون مشخص بود از بریز و بپاششون. من یادمه اکثر اوقات بغیر از چهارشنبه که ماهی میدادن بقیه اش یه وعده بیشتر نمی گرفتم.

نهارم رو واسه شامم نگه می داشتم، تا اینکه روز تولدم نزدیک بود اصلا به بچه ها نگفتم چون میدونستم باید با کلی خرج و مخارج یه جشن رو بر پا کنم. اونم من که کلی صرفه جویی می کردم که بیخود هزینه زیاد نکنم. حتی وقتی استاد کتاب جدید معرفی می کرد تا برم بخرم خدا خدا می کردم زیاد نشه ...

 

اون شب برف می بارید... و من از پشت پنجره داشتم به بیرون نگاه می کردم که یهو صدای شنیدم ...

.

.

.

ادامه داستان هفته آینده

دپارتمان توانمندسازی و توسعه صالحون

مرکز درمانی موسی بن جعفر-دندانپزشکی-آمبولانس-آزمایشگاه موزه علوم و فنون شهرستان آران و بیدگل مددکاری و حمایتی

دپارتمان توانمندسازی و توسعه-پژوهش

     
مرکز درمانی موزه خیریه و مددکاری ترویج مشاوره آموزش پژوهش