Info@salehoun.org

 داستان این هفته:

 زیباترین سه شنبه سال...

 نویسنده: خانم سعدآبادی

 زیباترین سه شنبه سال، داستان هفته موسسه خیریه صالحون

امروز از اون سه شنبه های سرد پاییزی بود تو ایستگاه اتوبوس منتظر بودم تا زودتر بیاد و گاهی پامو محکم به زمین می زدم تا از کرختی در بیاد سوز عجیبی میومد انگشتای دستام از شدت سرما بی حس شده بود از دور اتوبوس سبز رنگی پیدا شد
سوار اتوبوس شدم هرکی خودشو یه جا چپونده بود کنار یه خانمی که سرش تو شیشه بود نشستم وقتی برگشت باورم نمیشد دوست دوران ابتداییم باشه اول شک کردم خودش باشه وقتی پرسیدم مریم تویی با تعجب پرسید آره شما؟


من و مریم همکلاس بودیم ردیف وسط میز دوم، تا ابتدایی یه مدرسه بودیم بعد دیگه از هم جدا شدیم دیگه هیچ وقت ندیده بودمش اما اون چهره شیطون و پر خنده اش رو فراموش نکردم حتی لحن سلام کردنش که محکم می گفت «سلّااام»
ولی این چهره اینقدر شکسته و پژمرده بود، اینقدر بی روح و خسته، که شک کردم خود خودش باشه.
خودم ر ومعرفی کردم لبخند تلخی زد واتوبوس راه افتاد.


مریم شروع کرد به حرف زدن و من تمام قد گوش بودم، زود شوهرم دادن. دوست داشتم درس بخونم واسه خودم کسی بشم اما نشد. هنوز چند ماهی از زندگیمون نگذشته بود که دیدم طرف دودیه، اول گفتن گاهی سیگار میکشه، زن بگیره بره سر خونه زندگیش خوب میشه. بعدا دیدم کم کم رفت تو راه خلاف با دوستای ناباب و شد معتاد، گفتن بچه دار بشین خوب میشه.


خواستم طلاق بگیرم دیدم وضع خونه ی مادر خودمم تعریفی نداره تازه نون خور اضافه هم نمیخوان.

کم کم اشکاش هم سرازیر شد، با گوشه شالش اشکاش رو پاک کرد و گفت الان چند ساله که به جرم داشتن مواد مخدر تو زندانه.


بودنش یه جور بود نبودنش هم یه جور اینا به درک چند ماهی میشد که پسرم هی سرما می خورد و ما میبردیمش دکتر عمومی، به بهانه اینکه سرما خورده مثلا، تا اینکه اینبار خون دماغ کرد و پشت بندش هی گفت دلم درد میکنه رفتیم سونوگرافی و بعد هزار جور آزمایش و دوندگی تا اینکه دست آخر گفتن بچت سرطان داره، با گفتن کلمه سرطان همینطور یه ریز اشک ریخت طوریکه مسافر جلویی یه لحظه برگشت و با تعجب نگاه کرد.


هیچی نداشتم بگم ولی ناراحت شدم مونده بودم چی بگم که باز حرف زد، حالا بچه یه بند پیله کرده که بریم امام رضا. من تا حالا امام رضا نرفتم، بچه دلش حرم میخواد. به خود امام رضا قسم اگه پول داشتم همین امروز میبردمش
اما با کدو م پول ،الان کلی پول شیمی درمانی و داروهاش میشه من چیکار کنم؟


گفتم اسم امام رضا که اومده تو کار پس بدون خودش هواشو داره، خود امام رضا میگه نخود لوبیا غذاتو هم از من بخواه. ببرش پابوس آقا

«کاخ همه شاهان جهان را که بگردی                         دربار کسی پنجره فولاد ندارد»


ببرش شفاش رو از آقا بگیر؛ انشالله که زندگیت هم سر وسامون میگیره، امام رضا خودش رحیم و رئوفِ، خودش اسباب زیارتش رو فراهم میکنه، تو جوش نخور. اگه میشه شماره تلفنت رو بده به من، من ایستگاه بعدی پیاده میشم، ناراحت نباش خدای امام رضا هواتو داره انشالله حج فقرا قسمت بچت میشه.


تمام مسیر پیاده ای که تا خونه طی می کردم داشتم به مریم و به پسرش و اینکه چه کمکی از دستم برمیاد واسش انجام بدم فکر می کردم.


شروع کردم به پیام دادن به دوستام تو گروه ها و رفتن به یه موسسه خیریه و اینکه میتونن هزینه ی سفر یه مادرو پسر رو بپردازن که چند روزی برن پابوس آقا، بلکی شفای پسرش رو بگیرن؟

راسیاتش خیلی امیدوار نبودم؛ اما هر کی یه مبلغی رو قبول کرد و حتی یکیشون ما رو به یه آژانس مسافرتی که از اقوامشون بود معرفی کرد که کلن هزینه سفر به مشهدشون جور شد.

خداروشکر هنوز تو این روزگار پر از رنگ وریا انسانیت زنده است مهربانی هست.


هزینه سفر مریم جور شد البته خود آقا جورش کرد اینم از کرامات امام رضاست، از خدای امام رضا میخوام از خود امام رضا میخوام که به حق جوادش پسر مریم هم شفا پیدا کنه.


امروز زیباترین سه شنبه ی سرد سال بود که گرمای مهربانی، عطوفت و انسانیتش بیشتر موج میزد ای کاش همیشه سه شنبه باشه.

دل من گم شده، پیدا شد اگر

بسپارید به امانات رضا (ع)

و اگر از تپش افتاد دلم

ببریدش به ملاقات رضا (ع)

از خداخواسته ام تا که مرا

بگذارد به کرامات رضا (ع)

همه گفتند محال است ولی

دلخوشم من به محالات رضا (ع)

 

 

 

 

 

دپارتمان توانمندسازی و توسعه صالحون

مرکز درمانی موسی بن جعفر-دندانپزشکی-آمبولانس-آزمایشگاه موزه علوم و فنون شهرستان آران و بیدگل مددکاری و حمایتی

دپارتمان توانمندسازی و توسعه-پژوهش

     
مرکز درمانی موزه خیریه و مددکاری ترویج مشاوره آموزش پژوهش