Info@salehoun.org

داستان این هفته:

به نیت مادر قربة الی الله!

نویسنده: خانم سعدآبادی

 داستان هفته خیریه صالحون به نیت مادر قربة الی الله

تابستون بود و همون شرایط سخت زندگی دامنگیرمون بود و مادرم با هر بدبختی که بود یه لقمه نون واسه خوردنمون پیدا می کرد.
روزا رو واسه این و اون کار می کرد و شبا از درد کمر به خودش می پیچید و گریه می کرد اما بازم بلند میشد تا قالی ببافه. منم خودم رو زیر پتو قایم می کردم و آروم گریه می کردم. اون هر روز فرسوده تر میشد و منم هر روز بیشتر تاوون به دنیا اومدنم رو می دادم؛ همیشه خودم رو نفرین می کردم که شدم سربار مادرم؛ پدری که فقط اسمش تو شناسنامه ام بود و هیچ وقت ندیدمش؛ همسایه ها بهم می گفتن بد قدمی تو بود که وقتی به دنیا اومدی پدرت ولتون کرد رفت؛ همیشه فکر می کردم که چرا باید زندگی ما اینطور باشه.
مادرم عصر خسته کوفته از سر کار اومده بودٰ؛ دستاش پینه بسته بود مادر جوونی که نزار شده بود تو بهار پاییز شده بود ...
نزدیک سال تحصیلی بود و همه بچه ها ثبت نام کرده بودند کیف پسر همسایه رو دیدم یه کیف آبی که عکس چنتا پرنده داشت با یه نخل بزرگ، خیلی خوشگل بود.
دلم خیلی می خواست منم داشتم،اما با کدوم پول؟گاهی تو خورد و خوراک خودمون می موندیم و خدا خیر بده به همسایه ها گاهی یه نیم نگاهی بهمون داشتند.
یادمه اینقدر ریز می نوشتم که نخوام دوباره زود دفتر بخوام،ادمه معلم گفته بود یه بار دیگه اینجوری بنویسی دفترتو پاره می کنم، چقدر اون روز ترسیده بودم از دفتر پاره شده از مدادی که به ته رسیده بود و از خودم که مثه یه کشتی به گل نشسته بودم.
عصر مادرم خسته تر از دیروز اومد خونه،رفتم جلو و گفتم مادر من دیگه مدرسه نمیرم بسه دیگه.که مادرم اخماش تو هم رفت گفت:بیخود صبح تا شب من سگ دو می زنم یه لقمه نون بخور و نمیر داشته باشیم تو به یه جایی برسی حالا آقا فیلش یاد هندستون کرده، میخوای مثه من بی سواد باشی که هر کس و ناکسی بهت زور بگه؟مثه بچه آدم میری مدرسه
با مدیرتون صبحت کردم واسه ثبت نام، قبول کرده یکم دیرتر هزینه شو بپردازیم، حالا هم بلند شو برو چنتا نون بخر بیا.
دو روز مونده بود به باز شدن مدرسه ها و من هنوز هیچی نخریده بودم،عصر هم شده بود و مادرم هنوز برنگشته بود خونه، کم کم نگران شده بودم.غروب شد هی دم در نگاه میکردم و گاهی سراغش رو از همسایه ها می گرفتم اما کسی خبر نداشت دیگه بغض کرده بودم داشت. رفتم کنار حوض تو حیاط به ماهی ها نگاه می کردم که صدای مادرم رو شنیدم که میگه علی بیا اینا رو ازم بگیر دستم شکست.
بدو بدو رفتم سمت در باورم نمیشد کلی دفتر و مداد و جالب تر از همه یه کیف آبی براق که عکس چنتا پرنده با یه نخل بزرگ داشت.
اون روز مادر تعریف کرد که از اضافه کاری تو خونه مردم  تونسته لوازم التحریر رو برام بخره.
برق شادی اون شب تو چشای من و مادرم بود،اون روز تصمیم گرفتم به خاطر مادر بخونم،خوب بخونم.
الان از اون زمان بیست و چند سال می گذره و من برای خودم کسی شدم که همه رو از لطف مادرم دارم.
من هرسال دم مهر که میشه هم دلم می گیره هم خوشحالم دلگیر واسه بچه هایی که حسرت مدرسه رفتن رو دارند و بخاطر هزینه نمی تونند ادامه تحصیل بدند و خوشحال واسه بچه هایی که با دیدن دفتر و مداد برق شادی تو چشاشون هویداست.
الان چند سالی میشه که من هزینه کمک تحصیلی چند بچه بی بضاعت رو قبول کردم و این بچه ها تحت پوشش خیریه صالحون هستند.
دنیای بچه ها ماورایی ست، شادی هاشون لذت بخشِ و من این شادی رو با دنیا عوض نمی کنم.

 

قال رسول الله - صلی الله علیه و آله - : مَنْ قَضی لِمُؤمنٍ حاجةً‌ قَضی اللهُ لَهُ حوائجَ كثیرةً أَدْناهُنَّ الجنَّةُ.
«قرب الاسناد، ص 119»

رسول خدا - صلی الله علیه و آله - فرمود: هر كس یك نیاز مؤمنی را روا سازد، خداوند حاجت های فراوان او را روا سازد كه كمترین آن بهشت باشد.

دپارتمان توانمندسازی و توسعه صالحون

مرکز درمانی موسی بن جعفر-دندانپزشکی-آمبولانس-آزمایشگاه موزه علوم و فنون شهرستان آران و بیدگل مددکاری و حمایتی

دپارتمان توانمندسازی و توسعه-پژوهش

     
مرکز درمانی موزه خیریه و مددکاری ترویج مشاوره آموزش پژوهش